Who is it



بهت نمیتونم بگم یار. یار نیستی اخه. یار یعنی کسی که شونه به شونه‌ات بیاد. به قول مهدی تو طول ادم نباشه. تو عرض باشه. ببین با غصه نمیگم اینا رو ها. یارم نیستی دیگه. من که چیزی نگفتم.

جانم هم نیستی. به خودم اجازه نمیدم از یه حدی بیشتر دوست داشته باشم. فردا روز که بری، با همین یه ذره حسی که دارم نابود میشم. حالا فک کن هی بیشترش کنم. هی بیشترش کنم. هی بهت فکر کنم. هی به لبات و بوسه‌هات فکر کنم. به دستات. خب نمیشه دیگه. پاسخگو نیست.


اما دیگه هیچ چشمی اطراف رو نگاه نمیکنه و هیچ زبونی آروم نمیگه بیا اینجا و هیچ لبی منو نمیبوسه.

اما هیچ شعری برای تو حفظ نمیشه و هیچ دهانی اونو برات نمی‌خونه و هیچ دستی موهای کوتاهتو نوازش نمی‌کنه.

اما هیچ فرد جدیدی جذب دینامیک رابطه‌ی ما نمیشه. هیچ کسی تو غم چشمای تو غرق نمیشه. هیچ فریادی برای دوری از تو سر داده نمیشه.

در جهنم میبینمت دلدار من.


واسه مراسمت نتونستم بیام. دوست دارم بدونم روحت الان کجاست. دیدن لست سین تلگرامت که دیگه آنلاین نمی‌شه و عکس پروفایلت که تا ابد اون کودک خالص و مهربون میمونه اذیتم می‌کنه. یادم میاد اون روز رو که همه های بودیم و داشتیم در مورد تشییع جنازت حرف می‌زدیم. در مورد پرواز روحت از بالای سرمون و فحش‌هایی که به آدما میدی. چه دنیای ستمگری. کی فکرشو میکرد بعد از یک سال تو دقیقا همون طوری که خواستی بمیری و هیچ کدوم از ما تو مراسمت نباشیم که های کنیم و برات دست ت بدیم و روح تو بهمون فاک بده چون هنوز زنده‌ایم. عشقت قفل میشه توی یه باکس کوچیک از خاطرات، بیرون قلبم، روی میز مطالعه. توی همون باکسی که قرار بود خاکسترت ریخته بشه.

و قصه‌ی تو همین جا تموم شد عزیزم.


اولین رویارویی من با مرگ سوم راهنمایی بود. پدربزرگ پیرم فوت کرد. برای یه مدت طولانی میدونستیم که روزای آخر پدره و دعا میکردیم با عزت از این دنیا بره. البته این ملایم شده‌اشه. دعا میکردیم زودتر راحت‌ شه. اره درستش اینه. دومین رویاروییم، مرگ ناگهانی دایی مامانم بود که خب چون خیلی نزدیک نبودیم تاثیر بزرگی روم نداشت. ولی مرگ تو خیلی داره اذیت می‌کنه. عزیز بودی ناگهانی بود و مهم‌تر از اینا، من صداتو شنیدم. من آخرین کسی بودم که باهاش حرف زدی.


دیروز بین اشکا صداتو شنیدم که داد میزدی هاجر چت شده تو؟ چرا داری همه چیو پاک میکنی؟ همین دوتا جمله رو بلند بلند بالای سرم میگفتی و من گریه میکردم و چتامونو پاک میکردم. خاطراتتو پاک میکردم. عکسامونو پاک میکردم. صدات کم کم نامعلوم میشد. نمیشناختمش دیگه. آخرین و اولین عکستو نگه داشتم. اولیش اون روزیه که دنبالم اومدی و آرومم کردی و گفتی پالتوت قشنگه. اخریه اون روزه که بچه‌ی من بودی و سرتو گذاشته بودی رو سینم. اون روزی که موهای من ریخته بود رو صورتت و داشتی تو بهشت کوچیکت زندگی میکردی.

یه بار دیگه تو تاریکی محض دستاتو حلقه کن دورم، دم گوشم آروم بگو خوشگل، دوست دارم.» که من ذوق کنم و از اون لبخندای گورخریم برات بزنم و بگم واقعا؟ منم خیلی دوست دارم.» و تو منو محکم‌تر تو بغلت فشار بدی. 

رد دستات روی تموم تنم مونده و هیچی پاکش نمیکنه. نه مرگت، نه یه آدم جدید، نه سوختن پوستم. تو روحمو با دستای زمختت خراشیدی.

به طرز عجیبی نمیخوام بمیرم. می‌خوام اونجا منتظرم بمونی. من این پایین بدون تو یاد بگیرم قوی باشم و زندگی کنم. حالا برم درس بخونم که استارت این مهم رو زده باشم :)


امروز قرانو باز کردم که بهم آرامش بده. واقعا آروم شدم. مرگ حقه. یاد معلم دیفرانسیل پیش دانشگاهیم افتادم. مادرش فوت شده بود. خیلی آروم بود. گفتیم چجوری داری با صلح با قضیه برخورد می‌کنین؟ گفت اینجوری نیست که دیگه نمیبینمش. حالا منم همینم. اینجوری نیست که دیگه هیچ وقت قرار نیست ببینمش. یه دنیای دیگه هست که اونجا دستای ما دوباره به هم می‌پیوندن و لب‌های من روی نرمه‌ی گوشت زمزمه میکنن اومدم پیشت عزیزم :) تا اون موقع بریم برسیم به زندگی عجیب و افتضاح و دوست داشتنی و فوق‌العادمون.


یادم می‌ره دیگه ندارمت. وقتی دارم با دوست صمیمیم حرف میزنم و میگم تو این موضوع گیر کردم ولی باکی نیست از جانم کمک می‌خوام. نگاه ترحم‌آمیزش یادم میاره دیگه کسی که به طور معجزه‌آسایی همه‌ی مشکلاتو حل می‌کرد نیست. دیگه کسی نیست که وقتی دارم با شور و حرارت یه داستان رو براش تعریف میکنم بگه خوشگل و من با لبخند رها بشم رو سینش و بگم خب دیگه یادم نیست چی داشتم می‌گفتم. کسی که وقتی عصبانی میشدم از دستش می‌گفت: هاجر داری چرت و پرت میگی جوابتو نمیدم ولی به این معنی نیست که حرفات درسته، بگو خالی شی» دیگه تو دنیای من نیست. تموم شدن ناگهانی آدما چقدر عجیبه.
نمی‌خوام تو گذشته زندگی کنم. دعا میکنم که بتونم رد بشم و بگذرم

دیشب که داشتم عکسای گالری رو پاک میکردم چشمم خورد به اسکرین شات اولین عزیزمی که بهم گفته بود. برای دوست صمیمیم فرستاده بودم و ذوق کرده بودیم و لحن این پیام پنج حرفی رو تحلیل کرده بودیم. از آخرین عزیزمی که ازت شنیدم چند وقتی میگذره. می‌خوام خوابتو یه بار دیگه ببینم.


شبای امتحان هرقدرم که خونده باشم عصبی میشم و انگار ده لیوان اسپرسو خورده باشم این ور اون ور میپرم. انرژی حضورتو اطرافم حس میکنم همینجوری که داشتم درس می‌خوندم یهو به خودم اومدم و دیدم دارم برای تو توضیح میدم. روحت کنارم نشسته امشب. آرومم می‌کنه. اولین امتحانیه که شبش آروم آرومم. یه فصل نخونده و دوتا تکلیف ننوشته دارم ولی آرامشی که اون روزا از بوییدن عطرت می‌گرفتم رو دارم :) مرسی که کنارمی عزیزم


دیشب خوابتو دیدم. چشمام بسته بود و فقط صداتو می‌شنیدم که واضح و روشن بام حرف می‌زدی. گفتی هاجر ببخشید که اینجوری بی‌خدافظی رفتم. میدونی که خودمم اینو نمی‌خواستم. نتونستم ببینمت و برم. خوب باش، باشه؟ این مدتی که خوب نبودی و من نمیتونستم هیچ کاری کنم خیلی بد بود. قول بده بهم که خوب میمونی. من تو خواب لبخند زدم و گفتم قول میدم. بغلم کن خوابم ببره. گفتی چشم عزیزم تا صبح محکم بغلت می‌کنم. گفتم دلم واسه بوی گردنت تنگ شده یار. گفتی من دلم واسه خیلی چیزا تنگ شده بیشتر از همه بوی خودت.

دیشب بوی گردنت پیچیده بود تو مشامم. گرمای تنت دور بدنم بود. صدای نرمت از پنج میلیمتری گوشم شنیده میشد. داغی نفساتو حس میکردم. خواب بود واقعا؟

من خوبم چون به تو قول دادم.


بم میگفتی شِکرم. آخه من هر چی عکس می‌فرستادی میگفتم این خیلی نکنه نه اون یکی نمک‌تره. این شد که تو شدی نمک و من شدم شکر. خواستم بمونی پیشم ولی کسی نگفت حلیم رو با جفتش نمیخورن. تو اون نمک بودی که پاشیدن کف دست و سه بار دور سر چرخوندن پرت کردن پشت سر. قربانی خرافات

چند روزیه دلم پر می‌کشه بیام پیشت رو صورت سنگی سردت دست بکشم و خاک رو از چهرت بشورم ولی نمی‌دونم چرا یه حسی عین کمربند منو بسته به این شهر و نمی‌ذاره بیام اونجا ببینمت. کاش امشب تو بیای. من پاهام تو این صخره‌ها، سفت بسته شده.

مثلا اگر هاجر سه ماه پیش بود از حرف‌هایی که امروز شنیده بود از غصه دق میکرد ولی حالا، مرگ تو اثر مثبت خودش را گذاشته و آمپول بی‌حسی عظیمی شده‌ست که مرا نسبت به زندگی کرخ کرده. انگار همه چیز را از پشت شیشه نگاه میکنم. انگار این زندگی که در جریان است، مال من نیست. انگار از شیشه‌های عینک شنا به فروریختن تمام دنیا نگاه می‌کنم.

دیشب خواب بدی دیدم. خواب دیدم تو غریبه بودی. با هم آشنا شدیم و تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم ولی کم کم تو عوض شدی. دیگه چهره‌ی اون آدم شبیه تو نبود ولی من هنوز فکر میکردم اون تویی. به اسم تو صداش می‌کردم و بهش عشق می ورزیدم. تو خواب دیدم که معتاد به کوکائین بود و من اینو میدونستم و با این وجود باهاش ازدواج کردم. تو مراسم عروسیمون هم یه لاین زده بود. بابام ازش بدش میومد. من عاشقش بودم ولی. یک هفته از ازدواجمون گذشت و شروع کرد به کتک زدن من. ترسیده بودم و گریه میکردم و اسمتو صدا میکردم که بیای کمکم. دیگه فهمیده بودم اون آدم تو نیستی. تو نمیومدی ولی. مرده بودی.

به دنبال پژواک صدای تو در این جنگل تاریک که با هر دو قدم سکندری میخورم و نقش بر زمین میشوم و کف دست‌ها و زانوانم خراشیده شده و سرم سنگین است و چشم‌هایم بلااستفاده‌اند و گوش‌هایم زنگ می‌زنند، میگردم. لب‌های خشکیده‌ام چرا صدای شر شر آب را نمیشنوند؟ نور خیره کننده‌ای را که از مشرق می‌تابد چرا نادیده میگیرم؟ کر و کور و دگم‌ام به دنبال مهر تو.

می‌خوام حواسم یکم به خودم باشه. چای رو دم گذاشتم و چراغا رو روشن کردم. به صداهای درون و بیرون بی‌توجهم. می‌خوام کارای عقب‌افتاده رو کم کم انجام بدم. آهنگای قشنگ و شاد می‌خوام گوش بدم. می‌خوام وقتی بهت فک میکنم فقط لبخند محوی بزنم و رد بشم. حس بد این روزا رو می‌خوام بریزم دور. نمی‌خوام کسی که جلوی موفقیتمو میگیره خودم باشم. که از ازل تا ابد خودم بودم. چراغا رو روشن بذار هاجر. چای دم کشیده و نون بربری و پنیر و گردو منتظرتن.

من خوبم. تصمیم گرفتم مواجهه با موضوعاتی که دوست ندارم رو بذارم برای بعد و فعلا روی خودم و زندگیم تمرکز کنم. با اعلام عمومی تصادفی نبودن تصادفت چیزی عوض نمیشه فقط درد یه سری آدم بیشتر میشه. درد خانواده‌ی بیچاره‌ت و دوستای بیچاره‌ت و بچه‌های کوچک بیچاره‌ت. پس بذار این وسط فقط من درد بکشم. درد تمام این آدما رو من بکشم. و نتیجه‌ی همه‌ی این درد رو متمرکز کنم روی تنفر از تو. و از همه‌ی خاطرات قشنگی که به عنوان اولین نفر واسه من ساختی.

تو رفتی و کسی دیگه با من کاری نداره. من با چه هدف و امیدی نامه‌ی خودکشیتو ببرم نشون بدم؟ باور نمیکنن. حتی منم باور نمی‌کنم. میترسم نامه نتیجه‌ی یکی از اون خلصه‌های حضور تو باشه. که خودم نوشته باشمش. من غرق عادت تو شدم. ازم برمیاد نوشتن یه نامه با لحن و دست‌خط خودت.
دیشب خواب دیدم اومدی خونه‌ام داری پفک رو از کابینت درمیاری با ماست موسیر میاری میذاری رو میز کوچولوی کنار تختم. میگی واسه بعدش. و تو آغوش هم گم میشیم.
صبح که بیدار شدم فقط سه قطره اشک ریختم. کاش اینجا بودی اشکامو میبوسیدی.

یه تصادفی عادی نبوده. خودکشی بوده. نامه‌اشو لای کتاب تک گویی‌های کلاسیک برای ن پیدا کردم. امادگی اینجا نوشتنشو ندارم. آمادگی ندارم به خانواده و دوستاش بگم. اصن بگم؟ خدایا این رودخونه‌ی خروشان که منو بدون قایق و پارو و حتی یه تیکه درخت که بتونم بهش پناهنده شم توش رها کردی چیه؟ امتحانه؟ کاش قوی‌تر از این بشم.

باید واسه یک بارم که میشد من حس خوب رد کردن درخواست‌هاتو تجربه میکردم. باید خرد شدن کاخ هیجانی که تو صدات بود، خاک کردن ساختمان مجلل غروری که با هیچ زله‌ای نمیریخت رو میدیدم. روحم شده الان. سیگار به دست، خوابیده رو تخت، روحم به سقف نگاه می‌کنه.


امروز کنارم توی اتوبوس دختری نشسته بود که تو بودی. بوی عطر دخترانه‌ی احمقانه‌ی تو رو می‌داد. منو یاد اون موقع انداخت که دور بودیم از هم ولی سرتو تو دامنم می‌ذاشتی و زار می‌زدی. یاد اون روز که واسم مداحی محبوبت رو گذاشتی و من از تعجب چشمام افتاد جلوی پاهام. یاد اون شلوار نو که بد وایمیساد تو تنت. چه خاطرات قشنگ خوبی دارم باهات :) چه دوری ازم. چه خوبه که نیستی.

ازت می‌خوام بهم آرامش بدی خدایا. خشممو خنثی کن. عشقمو محو کن. خاطره‌ها رو از یادم ببر. خدایا امتحانت خیلی سخت بود. من بدجوری رد شدم. ببخش منو. خدای من یادم رفت که هدف باید چی باشه. که کدوم ایدئولوژی رو باید دنبال کنم. گم شدم. کمکم کن پیدا شم دوباره. پیدام کن.

درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته‌ی مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام کوچکم صدا بزن


مرا به نام کوچکم صدا بزن
صدام بزن
زنده شو منو صدا کن دلم واسه صدای خش‌دارت تنگ شده.
دلم واسه حرف زدن با لکنتت که دال و ت رو درست ادا نمی‌کردی تنگ شده. دلم برای تمام حمایت‌های حماقت‌بارت تنگ شده.
میگفتی هاجر فسخ عزیمت جاودانه بود. چرا برنمیگردی از سفر چند روزه‌ات؟

خلاصه که پاییز و ماه تولدت هر دو به طور رسمی آغاز شدن. نه که برا من مهم باشه یا بخوام واسه تولدت کاری کنم ولی یادِ تولد پارسالت که میفتم دلم میگیره. چقدر هیجان‌زده بودم واسه کادویی که برات گرفته بودم. واسه وقتی که برای انتخاب کوچکترین چیزش گذاشته بودم. از خود کتاب تا کاغذکادو و شعری که اولش برات نوشتم. یادم میاد اون روز دوباره زیر بار حمله خم شده بودی و نمیذاشتی نزدیکت شم. انگشتام تو حسرت نوازش موهای مجعدت خم شده بودن ولی تو دور بودی. اونقدر دور که صدامم به زور می‌شنیدی. نگاهم نمی‌کردی که زبانه کشیدن شعله‌ی خشم رو در پس چشمای سرد و خاموشت نبینم. نمی‌نویسم بقیشو. با هر کلمه دلتنگی مثل اسید منو میخوره.

تو روزای بارونی به یادت بودن هنر نیست. وقتی بین رقصیدن وسط اتوبوسی که داره از اردو برمی‌گرده چشمام پر از اشک بشه، اون به یادت بودنه.


باید سرپوش همه‌ی احساسات دردناکم رو کنار بزنم، باید همشون رو عریان و واضح جلوی صورتم صف کنم، باید با تک تکشون تنهایی و عمیق و روبه‌رو شم و نترسم. من از افتادن دوباره‌ تو رودخونه‌ی عشقت و غرق شدن تو گرداب‌های سهمگین غم می‌ترسم. واسه نوشتن به این هیولاهای آدم‌خوار احتیاج دارم. به این اسیدی که توش دارم حل میشم. نوشتن منو به بند کشیده. ترکیب افیونی عشق تو و نوشتن داره منو از پا میندازه پسرم.

دارم تموم میشم و حاضرم قسم بخورم به رفتن و نبودن تو هیچ ربطی نداره. وجود من یه سازه‌ی متزل بود که با تف بهم چسبونده شده بود. رفتن تو هم اون تقه‌ی سرنوشت ساز که باعث من از هم بپاشم. الان تک تک عناصر شخصیتم و المان‌های شکل‌دهنده‌ی زندگیم رو زیر سوال بردم. بیشتر از ۲۴ ساعته که هیچی نخوردم و از اتاق بیرون نرفتم و با کسی حرف نزدم. حالم خوبه ولی دارم تموم میشم.

نمی‌دونم طبق چه منطقی ولی تصمیم گرفتم کلا بیخیال قضیه‌ی خودکشی‌اش بشم و به کسی نگم و خودمم تا حد امکان فراموشش کنم. به جز تازه کردن یه سری زخم کهنه و آسیب زدن به کسایی که دوسش داشتن کار دیگه‌ای نمی‌کنه. هیچکس به جز من از مشکلاتش خبر نداشت.

بالاخره سد دفاعی من شکست و در حالی که میان جمع خانوادگی در میهمانی نشسته بودم اشکم سرازیر شد و سوزش دلتنگی را کف پاهایم، پشت سرم، در شکمم و در قلب شکسته‌ام حس کردم. نمی‌توانستم در برابر نگاه‌های متعجب نزدیکانم کاری برای متوقف کردن گریه انجام دهم. تنها و بی‌پناه جلوی امواج خروشان یک سد شکسته ایستاده بودم. جان اسنو بودم در برابر صفوف اسبان رمزی بولتن. کاهی بودم در برابر کوه ستبر نبودنت. ناگهان خالی بودنم از تو را حس کردم. تهی بودن پوسته‌ی تنم را. مچاله می‌شدم در خود. نگاه‌ها همچنان روی من بود. سکوت.

در هر نت آهنگ غرق شده و نیازمند کمک هستم. نیازمند یک تو گوشی جانانه که مرا از این حال و هوا بیرون بکشد. من برای تعریف کردن چیزی اینجا نیامده‌ام. برای داستان گفتن آدم‌های دیگری هستند که می‌توانید به آن‌ها گوش کنید. من اینجا هستم که جملات را، خوره‌های ذهنم، پشت سر هم قطار کنم و از روی ریل افسردگی‌ام به سمت شما بفرستم. قطاری با بار ویروس. ناقل درد و رنج و اشک و آه. خارج از این نوشته‌ها من خوبم، به بهترین نحو تظاهر به شادی می‌کنم و همه، به جز یک نفر را، گول می‌زنم. شاید فکر کنید آن یک نفر از خانواده‌ام، دوستان نزدیکم، روانشناسم یا مربیانم است. نه. خود بخت برگشته‌ی بی‌مغزم هستم که قانع نمی‌شوم. با قهقهه‌های زنگ‌دار قانع نمی‌شوم. زنگ خنده‌هایم به صدای مار زنگی می‌ماند. همان‌قدر مسموم و حاوی هشدار حمله‌ای که تا لحظاتی دیگر صورت می‌گیرد. در مقیاس مار، لحظه و در مقیاس من احتمالا چند روز دیگه فروپاشی اتفاق می‌افتد. دور بایستید و نگاه کنید و مراقب باشید.


راستشو بخواین فکر میکردم بیشتر از یه نفر مخاطب داشته باشه وبلاگم ولی من واقعا نمی‌نویسم برای اینکه کسی بخونه. می‌نویسم که هیاهوی ذهنم آروم بشه. فقط همین. و واقعا خدا رو شکر میکنم که تصمیم گرفتم این کارو انجام بدم. جدیدا صداهای توی سرم خیلی آروم‌تر شدن.

چشمامو می‌بندم. یاد تو می‌افتم. همه چیزِ تو. لب‌های همیشه سردت. دستای نرمت. آغوش گرمت. چه کلیشه‌ای و غم‌انگیزن این جملات.
کلمه‌ها دیگه به درد نمی‌خورن. کاش میشد حسم رو منتقل کنم.
سرگیجه دارم. به محبت‌های بقیه واکنش نشون نمیدم. صورتت دور سرم می‌چرخه. معده‌ام به نبودنت عادت نکرده. گردنم بی‌تاب لمس شدن توسط انگشتاته.
تو شلوغی‌های این روزا جات خالیه. سرم گیج می‌ره. کسی نیست دستمو بگیره زمین نخورم. هی می‌افتم. می‌ترسم محو شم از رو زمین ماکان.
زمان زیادی رو به شجاع و قوی بودن گذروندم. بذار از شلوغی‌های این روزا بدون تو بترسم.
کاش اسمتو صدا نمی‌زدم. میترسم بلند صدات کنم، مرگت واقعیِ واقعی شه. الان هنوز نمردی، نرفتی، نشستی اینجا روی صندلی. من رو پات نشستم دارم برات می‌نویسم. مثل همیشه نگاهم می‌کنی. میگی چقدر چشمات قشنگن عزیز من. می‌گم نگام نکن حواسم پرت میشه. میگی خوشگلی، دوس دارم نگات کنم. سرتو به سرم می‌چسبونی. ارتباط برقرار میشه. متصلیم.
بذار بترسم.

ماکان جان سلام،
این آخرین مکالمه‌ی من و شماست. امیدوارم که حالت خوب باشه و اون بالا که هستی به ما فانیا فکر نکنی و زندگی جاودانه‌ات رو با خوشی بگذرونی. امیدوارم اونجایی که هستی باب میلت باشه عزیزم. نمی‌دونم زمان اون بالا چجوری میگذره ولی امیدوارم آینده‌ی خوبی داشته باشی. قرار نبود انقدر زود بری پیش برادرت‌.
از حال من اگر بپرسی باید بگم خوبم. هر از چند گاهی به آسمون نگاه میکنم و تصور میکنم شما نشستی یه گوشه‌ی عرش کبریایی و میبینی چقدر غم دارم و چقدر جات خالیه و کاری نمی‌کنی. لبخندای مهربونت یادم میاد و دوباره دلم گرم میشه و ادامه میدم. تو این چند ماهی که از عزیمتت میگذره خیلی سعی کردم ازت متنفر بشم یا همه چی رو فراموش کنم یا با آرامش عاشقت بمونم. نشده بود. تا پریروز که اومدم بهت سر بزنم نشده بود.
پریروز اومدم خوابیدم رو سنگ کنارت، سونات مهتابمون رو گذاشتم و واست از همه چیز حرف زدم. از اون پسر جدیده، از نیاز داشتن به راهنماییات، از پیچیدگی درسا، از سطح دغدغه‌ی بچه‌ها، از شلوغی‌های اخیر، از خواهر مهربونت که بعد از فوتت با اینکه خودش حالش بد بود چند روز یه بار سراغ منو می‌گرفت، از پیرهن آبی نفتی قشنگت که هنوز بوی تنت که با عطرت قاطی شده رو میده و از موهام، که تا پایین کمرم رسیده و شما نیستی که دست کنی توش و هر دفعه حیرت زده بشی که هاجر چجوری موهات انقدر خوش‌رنگ و نرمه!». حرفامو زدم و منتظر جواب نموندم. خوابیدم کنارت و به آسمون نگاه کردم و فکر کردم که شاید تو هم اون بالا به شکم خوابیدی و زل زدی به من.
معشوق من،
کاش بودی که سالگردمون رو، تولدت رو، تولدم رو جشن می‌گرفتیم. نبودی. حس میکنم روحت رو به دام انداختم با بی‌قراری‌هام. می‌خوام بذارم بری. عجیبه که بعد از دو سال هیچ یادگاری ازت ندارم که نگه دارم و بگم این پسر منه.
نامه‌ات رو بارها خوندم و به این نتیجه رسیدم که مال زمان فوتت نیست. مرگ شما فقط یه تصادف بود. مگه میشه آدم این همه عاشق یه نفر باشه و بعد خودشو بکشه؟ نمیشه.
حس میکردم آخر داستان ما اینجا نیست ولی اشتباه میکردم. اینجا دیگه صفحه‌ی آخر کتابه. ورق بزنیم کتاب تموم میشه و جلدش بسته میشه. ادامه دادن یه داستان خالی یک طرفه اشتباه بزرگی بود که من انجام دادم.
تو را میسپارم به دریا. به کوه. به باران.
آهنگ بدون تو از لئو فینکا که بار اول که خدافظی کردیم گذاشتم برات پخش  میشه و من از روی سنگت بلند میشم و لب‌های همیشه سردت رو برای آخرین بار می‌بوسم و با فاتحه ازت خداحافظی می‌کنم.

خدافظ عشقم.


فردا تولدته. من چیکار کنم اینجا تنها؟ کسی نیست باهاش تولدتو جشن بگیرم. نه خودت هستی نه دوستامون. حتی حس میکنم خودمم نیستم.
کاش پیشت بودم. کاش مرده بودم.

میخوام بگم بدون تو سخت نیست، بگم دلم تنگ نمیشه، حالم از همه چی بهم نمیخوره. نمیتونم.

شمع‌ها روشنن و کسی برای فوت کردنشون نیست.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها