دیروز بین اشکا صداتو شنیدم که داد میزدی هاجر چت شده تو؟ چرا داری همه چیو پاک میکنی؟ همین دوتا جمله رو بلند بلند بالای سرم میگفتی و من گریه میکردم و چتامونو پاک میکردم. خاطراتتو پاک میکردم. عکسامونو پاک میکردم. صدات کم کم نامعلوم میشد. نمیشناختمش دیگه. آخرین و اولین عکستو نگه داشتم. اولیش اون روزیه که دنبالم اومدی و آرومم کردی و گفتی پالتوت قشنگه. اخریه اون روزه که بچه‌ی من بودی و سرتو گذاشته بودی رو سینم. اون روزی که موهای من ریخته بود رو صورتت و داشتی تو بهشت کوچیکت زندگی میکردی.

یه بار دیگه تو تاریکی محض دستاتو حلقه کن دورم، دم گوشم آروم بگو خوشگل، دوست دارم.» که من ذوق کنم و از اون لبخندای گورخریم برات بزنم و بگم واقعا؟ منم خیلی دوست دارم.» و تو منو محکم‌تر تو بغلت فشار بدی. 

رد دستات روی تموم تنم مونده و هیچی پاکش نمیکنه. نه مرگت، نه یه آدم جدید، نه سوختن پوستم. تو روحمو با دستای زمختت خراشیدی.

به طرز عجیبی نمیخوام بمیرم. می‌خوام اونجا منتظرم بمونی. من این پایین بدون تو یاد بگیرم قوی باشم و زندگی کنم. حالا برم درس بخونم که استارت این مهم رو زده باشم :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها