بالاخره سد دفاعی من شکست و در حالی که میان جمع خانوادگی در میهمانی نشسته بودم اشکم سرازیر شد و سوزش دلتنگی را کف پاهایم، پشت سرم، در شکمم و در قلب شکستهام حس کردم. نمیتوانستم در برابر نگاههای متعجب نزدیکانم کاری برای متوقف کردن گریه انجام دهم. تنها و بیپناه جلوی امواج خروشان یک سد شکسته ایستاده بودم. جان اسنو بودم در برابر صفوف اسبان رمزی بولتن. کاهی بودم در برابر کوه ستبر نبودنت. ناگهان خالی بودنم از تو را حس کردم. تهی بودن پوستهی تنم را. مچاله میشدم در خود. نگاهها همچنان روی من بود. سکوت.
درباره این سایت