خلاصه که پاییز و ماه تولدت هر دو به طور رسمی آغاز شدن. نه که برا من مهم باشه یا بخوام واسه تولدت کاری کنم ولی یادِ تولد پارسالت که میفتم دلم میگیره. چقدر هیجانزده بودم واسه کادویی که برات گرفته بودم. واسه وقتی که برای انتخاب کوچکترین چیزش گذاشته بودم. از خود کتاب تا کاغذکادو و شعری که اولش برات نوشتم. یادم میاد اون روز دوباره زیر بار حمله خم شده بودی و نمیذاشتی نزدیکت شم. انگشتام تو حسرت نوازش موهای مجعدت خم شده بودن ولی تو دور بودی. اونقدر دور که صدامم به زور میشنیدی. نگاهم نمیکردی که زبانه کشیدن شعلهی خشم رو در پس چشمای سرد و خاموشت نبینم. نمینویسم بقیشو. با هر کلمه دلتنگی مثل اسید منو میخوره.
تو روزای بارونی به یادت بودن هنر نیست. وقتی بین رقصیدن وسط اتوبوسی که داره از اردو برمیگرده چشمام پر از اشک بشه، اون به یادت بودنه.
درباره این سایت